رمان

#گمشده
#part_7

#آیــبــیــکـه
عاکف‌آتاکول:پسرمن همچین کاری نمیکنه..
بهتره بجای تهمت زدن با مدرک حرف بزنید
تولگا:آقا عاکف شما بزارید ما با خوده دوروک صحبت کنیم
عاکف‌آتاکول:پسرمن کارای مهمتری داره نمیخام
ذهنشو با این جور چیزا درگیر کنه
عمر عصبی لبشو به دندون گرفت و به آقا عاکف نزدیک شد
عمر:من تا پسر تورو نبینم و حساب اون
کارشو ازش نگیرم هیجا نمیرم
عاکف‌آتاکول:مدرکی داری که پسرم این کارو کرده؟
باشه قبول آخرین بار شما دیدینش..
اما پلیس اینو قبول میکنه؟نه..پس
بگردین دنبال یک مدرک
حرفشو زد و در خونرو بست..ناامید روی
جدول کنار خیابون نشستیم
تولگا:حق با آقا عاکفه تا مدرکی نباشه نمیتونیم متهم کنیم
عمر:من به آسیه قول دادم پیداش کنم
آیبیکه:باشه خب یه راه دیگه پیدا میکنیم
‌‌‌‌ #بــــرکــــ
چندروز از اون حادثه گذشته بود...دیگه خبری
از خانواده اون دختر نبود..حتا دوروک غیبش
زده بود و مدرسه نمیومد...نتونستم تاقت بیارم
و لباسامو تنم کردم از اتاق خارج شدم به سمت
در رفتم که با صدای بابام متوقف شدم
رسول‌اوزکایا:هنوز نمیخای بگی اون شب چه اتفاقی افتاد؟
بی‌حصله به طرفش برگشتم...
برک:اگر اجازه بدین دارم میرم پیش دوروک،
ببینم باز چه بلایی سرم اورده
رسول‌اوزکایا:گند زدی با این انتخاب رفیق...
چه رفاقتیه که هرروز داره یه مشکل واست
ایجاد میکنه...ببین برک...دوروک رفیق
خوبی واسه‌ی تو نیست
ابروی بالا انداختم و حرصی خندیدم
برک:همون دوروکی که تو داری میگی با همه‌ی
اخلاق گندش وقتی تو و مامان منو خواهرمُ فراموش کرده
بودین دوروک کنارمون بود...
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان‌ #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم #دروک #عاکف #خواهر_برادر #اسیه_و_درو
دیدگاه ها (۷)

رمان

فوریییی

چالش

رمان خواهران برادران❤😳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط